
همه چیز از روزی شروع شد که تصمیم گرفتم اپلای کنم…
همه چیز از روزی شروع شد که تصمیم گرفتم اپلای کنم.
نه اون روزی که پذیرش گرفتم، نه وقتی که بلیت گرفتم یا ویزا اومد.
همه چیز از اون شبی شروع شد که نشستم پشت لپتاپ، پنجره مرورگرم رو باز کردم و برای اولینبار جدی با خودم گفتم:
«اگه قرار باشه مسیرم رو خودم انتخاب کنم، از کجا باید شروع کنم؟»
راستش اون موقع نمیدونستم دقیقاً چی میخوام.
نه رزومه خاصی داشتم، نه آیلتس، نه آشنایی با استاد. فقط یه حس قوی که این مسیر باید یک جایی متفاوت منتهی بشه.
تو اینترنت پر بود از مشاورههای تجاری، لیست دانشگاهها، خدمات تضمینی و آمار قبولی.
اما چیزی که میخواستم، «راهنما» بود، نه فروشنده.
تصمیم گرفتم بهجای اینکه دنبال جواب آماده بگردم، دنبال فهمیدن خودم باشم.
فرمی رو پر کردم که دربارهم سؤال میپرسید—نه نمرههام، بلکه اولویتهام، ترسهام، مدل فکرم.
بعدش منتوری باهام تماس گرفت که دقیقاً همون چیزی بود که دنبالش بودم:
کسی که بیشتر از من سؤال پرسید تا اینکه راهحل بده.
جلسه اولمون فقط درباره کشور و دانشگاه نبود. درباره این بود که «تو واقعاً از این مسیر چی میخوای؟»
و از همونجا، کمکم نقشهی زندگیم واضـح شد.
نه اینکه همه چیز سریع یا بینقص پیش رفت.
تردید بود، خستگی بود، جواب رد بود.
ولی چون از یه نقطه روشن شروع کرده بودم، هر قدمی—even اشتباهها—یه جور معنا داشتن.
حالا، از فاصلهی سه سال بعد، میدونم که اون شب، نقطهعطف زندگیم بود.
نه چون اپلای کردم؛ بلکه چون برای اولینبار خودم رو جدی گرفتم.